قصه کودکانه جک و لوبیای سحرآمیز
یک مردکشاورزی بود که خیلی فقیر بود. این مرد کشاورز یک پسر خیلی تنبل به نام جک داشت. یکی از روزای خوب خدا، این مرد کشاورز کوله بار سفر خودش رو میبنده و پیش خدا میره. جک با مادرش تنها میشن. مادرش برای اینکه بتونه خرج خوراک خونه را تامین کنه یک گاو داشته که هر
یک مردکشاورزی بود که خیلی فقیر بود. این مرد کشاورز یک پسر خیلی تنبل به نام جک داشت. یکی از روزای خوب خدا، این مرد کشاورز کوله بار سفر خودش رو میبنده و پیش خدا میره.
جک با مادرش تنها میشن. مادرش برای اینکه بتونه خرج خوراک خونه را تامین کنه یک گاو داشته که هر روز شیر آن گاو رو میدوشیده و شیر گاو رو میفروخته.
اما بازم یکی از روزای خوب خدا گاو قصه ما شیرش خشک میشه. مادر جک بهش میگه برو بازار و گاو رو بفروش و باهاش چندتا دانه بخر. تا دانه ها رو بکاریم و بفروشیم تا بتونیم برای خودمون غذا بخریم.
بیشتر بخوانید: قصه های کودکانه
جک قبول میکنه و به بازار میره سر راه به یک پیرمردی برخورد میکنه به پیرمرد میگه من میخوام این گاو رو بفروشیم.
چه قدر به من سکه میدی. پیرمرد نگاهی به گاو میکنه ومیگه من گاوت رو میخرم اما بهت سکه نمیدم، به جاش چندتا لوبیای سحرآمیز میدم که بکاری تا صبح که بلند شدی ببینی که لوبیا قد کشیده و به آسمون رفته. جک قبول میکنه و گاو رو با لوبیای سحرآمیز پیرمرد عوض میکنه.
جک وقتی به خونه برمیگرده مادرش کلی دعواش میکنه و میگه مگه من نگفتم بری و گاو رو بفروشی و به جاش دونه بخری که بکاریم. مگه آخه ما دانه لوبیای سحرآمیز داریم. جک ناراحت میشه اما میره تو باغچه و لوبیاهای سحرآمیز رو میکاره.
صبح که جک از خواب بلند میشه با تعجب نگاه میکنه و میبینه که لوبیا به قدری بلند شده که تا ابرها بالا رفته. جک از ساقه لوبیا می ره بالا تا به ابرها میرسه.
با کمال تعجب به یک قصر خیلی بزرگ می رسه. به آرامی میره و در قصر رو میزنه. یک زن با یک هیکل خیلی بزرگ در قصر رو باز میکنه.
جک به زن میگه که میشه به من یکم غذا بدین. آن زن به جک نگاهی میاندازه و میگه به نظر میرسه که پسر خوبی باشی. صبر کن تا چیزی برایت بیارم.
جک خیلی آروم وارد آشپزخانه میشه. صدای تامپ تامپ به گوشش میرسه. از ترس میره داخل بخاری و خودش را قایم میکنه.
یک مرد درشت هیکل وارد آشپزخانه میشه و به زن میگه: خانم بوی انسان میاد اینجا. زن میگه نه انسان کجا بود. شاید بوی پس ماندههای گوشت دیروزه.
بیشتر بخوانید: کتاب کودک موشیما
مرد قانع میشه و میگه زن پس یک چیزی بده بخوریم. زن هم یک بشقاب از غذایی که درست کرده بود رو میده به مرد. مرد درشت هیکل بعد از اینکه غذاش تموم میشه، همونجایی که نشسته بوده شروع به شمردن کیسههای طلایی میکنه که اون روز دزدیده بوده.
همانطور که داشته کیسههای طلا رو میشمرده، خوابش میبره.
جک به سرعت از بخاری میاد بیرون و یکی از کیسههای طلایی که آن مرد غول پیکر دزدیده بوده رو برمیداره و از ساقه لوبیای سحرآمیز میاد پایین.
جک و مادرش مدتهای زیادی رو با اون طلاها میگذرونن. وقتی که سکهها تمام میشه، جک دوباره از ساقه لوبیای سحرآمیز میره بالا.
دوباره میره پیش زن غول پیکر. آن زن هم کمی شیر و نان بهش میده. دوباره صدای تامپ، تامپ. دوباره جک از ترس میره توی لوله بخاری. مرد غول پیکر ایندفعه با یک مرغ وارد آشپزخانه میشه.
مرغ رو روی میز میزاره و بهش دستور میده تا یک تخم طلا براش بزاره. مرغ هم به دستورش گوش میکنه و یک تخم طلا برای مرد غول پیکر میزاره.
مرد غول پیکر دوباره خوابش میبره. جک از بخاری میاد بیرون و به مرغ میگه که برای اونم یک تخم طلا بزاره. مرغ هم به دستور جک یک تخم طلا میزاره.
جک دوباره از ساقه پایین میاد و پیش مادرش میره. مادرش میگه من میترسم جک لطفا دیگه از لوبیای سحرآمیز بالا نرو.
اما چند روز بعد دوباره جک از لوبیای سحرآمیز بالا میره. دوباره همون زن رو میبینه و زن هم بهش شیر و نان میده. تامپ تامپ، غول مرد وارد آشپزخانه میشه.
دوباره مرغ رو روی میز میزاره و بهش دستور میده که براش یک تخم طلا بزاره. دوباره غول مرد میخوابه. جک تصمیم میگیره که مرغ رو بدزده و از ساقه لوبیا بره پایین.
اما موقع دزدیدن مرغ، مرغ داد میزنه و غول مرد رو از خواب بیدار میکنه. مرغ دادزنان میگه ارباب من رو دارن میدزدن. جک با سرعت زیاد به سمت لوبیا میره و از ساقه پایین میره.
غول هم به دنبالش از ساقه پایین میره. اما جک یک تبر بر میدارده و ساقه لوبیا رو با تبر میزنه.
دیگه هر روز مرغ برای جک و مادرش تخم طلا میزاشته و دیگه جک و مادرش زندگی فقیرانه ایی نداشتن.
منبع: قصه جک و لوبیای سحر آمیز در موشیما
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0