کد خبر : 5171
تاریخ انتشار : شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۵:۵۴

نخل‌ها هم می‌گویند، آب آب…

نخل‌ها هم می‌گویند، آب آب…

  به جاده که می‌زنیم مهتاب است. شرجی است؛ زمین خیس است. هیچکس نیست، فقط جاده‌ای که می‌رقصد و شعله‌های نفتی که مثل چراغ از دور سوسو می‌کنند. تا شادگان راهی نیست اما چشم چیزی جز ردیف چراغ‌ها -که انگار انتها ندارد- نمی‌بیند. همه چیز ساکت است. فقط صدای رادیوی ماشین توی ذوق می‌زند. از

نخل‌ها هم می‌گویند، آب آب...

  به جاده که می‌زنیم مهتاب است. شرجی است؛ زمین خیس است. هیچکس نیست، فقط جاده‌ای که می‌رقصد و شعله‌های نفتی که مثل چراغ از دور سوسو می‌کنند. تا شادگان راهی نیست اما چشم چیزی جز ردیف چراغ‌ها -که انگار انتها ندارد- نمی‌بیند.

همه چیز ساکت است. فقط صدای رادیوی ماشین توی ذوق می‌زند. از المپیک می‌گوید؛ از اینکه مثل همیشه نتوانسته‌ایم بازی را ببریم اما چیزی از ارزش‌های‌مان کم نمی‌شود. حرف‌هایش تمام نشده، صدایش قطع می‌شود. ماشین ترمز می‌کند و می‌ایستد. هنوز آفتاب پهن نشده که به شادگان می‌رسیم. کل شهر خواب است. خیابان روشن است اما هیچ کس نیست؛ روستای شاوردی در بخش خنافره شهرستان شادگان.

خورشید آرام آرام می‌کشد بالا. آسمان هنوز رنگ نگرفته است. وسط کوچه‌های روستا قدم می‌زنیم. شرجی اذیت می‌کند. دَم خَفه هوا، نفس کشیدن را سخت کرده است. نخلستان‌های شاوردی مثل مردم روستا سر از زیر لحاف تاریکی بیرون می‌آورند، از شب بیدار می‌شوند و خود را به ما نشان می‌دهند. هر جا چشم کار می‌کند نخل است؛ نخل‌هایی که لَه لَه تشنگی امان‌شان را بریده است.

لای نخل‌ها قدم می‌زنیم. صداها گُنگ و ناواضح است. خِش خِش هست اما صدای دیگری هم به گوش می‌رسد. کسی از دور ما را صدا می‌کند. “بیاین اینجا بیاین اینجا”. به سراغش می‌رویم. سیاه پوشیده است. چشمهایش پُف کرده است. نامش جهاد است. می‌گوید: “اومدین شادگان که چی بشه؟ مگه آب با خودتون آوردین؟ نخلا رو دیدین که خشک خشکن؟ چه کاری می‌خواین واسه این زبون بسته‌ها انجام بدین؟ ما که موندیم تو خیریت خدا ولی این نخل‌های بیچاره دارن از تشنگی جون میدن.”

روی تنه شکسته یک نخل خشک می‌نشیند. پیشانی‌اش عرق کرده است. سیگارش را آتش می‌کند. عمیق پُک می‌زند. سرش پایین است. انگار منتظر مانده تا چیزی بگوییم اما یکهو دوباره جان می‌گیرد: “از وضعیت آب چه بگم، وقتی آب نیست که به این نخلا برسه؟ این همه آب توی خوزستان هست اما یه قطره هم به نخلای شادگان نمی‌رسه. نخلای ما توی شادگان دارن خشک می‌شن و می‌میرن ولی هیچ کس به فکر نیست. به خدا نخل مثل آدمه و جونش به جون ما بنده. آب می‌خواد. ما آدما اگه آب نخوریم می‌میریم و نخل هم مثل ما بدون آب می‌میره.”

شرجی نفس‌گیر شده است و لباسهای‌مان خیس. خورشید بالا آمده و گرما سرازیر شده است. جهاد سفره دلش را پهن کرده و غرق ِ درد دل است. عمیق نفس می‌کشد و می‌گوید: “اینجا هیچ کسی به داد ما نمی‌رسه. رودخونه و کانالی که قبلا به نخلا آب می‌داد الان خشک شده و می‌شه راحت وسطش قدم زد. آخه چطور دلشون میاد بذارن این نخلا اینجوری بمیرن، اون هم با لب تشنه؟ گاهی هم یه چکه آب به این نخل‌ها می‌رسه که شوره و حالشون رو بدتر می‌کنه. واقعا آدم نمی‌دونه چی بگه.”

نرمه بادی شروع به وزیدن کرده است و عَرق‌مان را می‌گیرد اما خورشید شورش را در آورده است. پیرمرد دشداشه پوشی سر می‌رسد. یکدست سفید پوشیده است. چفیه هم به سر دارد. گونه‌هاش داغ شده است و صدایش لرزه دارد؛ می‌گوید: “بابا وایسا تو سایه وگرنه کباب میشی‌ها. آفتابش آدم رو آب میکنه”.

ناصر ۶۰ ساله و اهل روستای شاوردی است. می‌گوید: “آب نیست. کار نیست. نخل‌ها و دام‌ها از تشنگی مردن. مگه ما اینجا چی داریم که همون رو هم از دست بدیم؟ نه آب هست و نه کسی به فکر ماست. چند ساله زندگی‌مون رو داریم از دست می‌دیم. اینجا دیگه اصلا جای زندگی نیست. یکی دوتا از فامیل‌های ما بار کردن و رفتن آبادان. اگر ما هم چند تومن پول تو دست و بالمون بود یه لحظه نمی‌موندیم.”

یکی از شاخه‌های خشک نخل را با دست از جا می‌کند. سیگاری روشن می‌کند. دودش را می‌بلعد و با دست روی پایش می‌کوبد. ادامه می‌دهد: “کجا بودی ببینی آب داشتیم. نخل داشتیم. دام داشتیم. اما از روزی که آب رو بردن دیگه حالمون خوب نشد و هر چی که داشتیم از بین رفت. ما که شغل دیگه‌ای نداریم آخه تو منطقه که کار نیست. همین کشاورزی و دامداری بود که اون هم ازمون گرفتن و همه بچه‌هامون بیکار تو خونه نشستن.”

مثل وقت جنگ، کُل نخل‌های باغ بی‌سر شده‌اند؛ انگار ترکش تشنگی سر از تنشان جدا کرده است. خورشید، سقفِ آسمان است و شرجی زور دارد. چشماهای‌مان گُر گرفته است و پوست‌مان سرخ شده؛ انگار توی تنور به حرف‌های ناصر گوش می‌کنیم. حرف‌هایش عطش دارد و تمام شدنی نیست. صدای اگزوز موتور به گوش می‌رسد. مردی ترک موتور وارد نخلستان می‌شود و می‌گوید: “چی شده راه گم کردین؟ مگه کسی هم هست که به فکر اینجا باشه؟ اینهمه اومدن و رفتن چی شد؟ کسی آب آورد؟ کسی زندگی آورد؟ عکس می‌گیرین که چی بشه؟ اصلا واسه کی؟ هرچی داشتیم دادیم رفت و الان دیگه هیچی نداریم. هیچی هم نمی‌خوایم. فقط آب واسه این نخلای بیچاره.”

انگار تازه زبان باز کرده است. امان نمی‌دهد که حرف بزنیم. می‌گوید: “میدونی چیه ما اینجا توی شادگان قبلا حتی برنج هم کاشتیم اما الان واسه نخلا هم آب نیست. مگه میشه آخه که تو چند سال یهو هیچ آبی نباشه که به این سربازای بیچاره بدیم؟ آره نخلا سربازای این ممکلت هستن. مثل یه ارتش ایستادن و همیشه واسه این خاک بودن و نباید بذاریم که جون بدن و بمیرن.”

پابرهنه می‌رویم وسط حرفش تا کمی آرام بگیرد. بعد به سمتش می‌رویم تا بیشتر با هم آشنا شویم. قاسم ۵۵ ساله با ابروهایی گره کرده، زیر چشمی نگاه می‌کند. “نذاشتی حرف بزنم ولی باشه اشکال نداره می‌دونم تو هم اینقدر شنیدی که دیگه حال گوش کردن نداری ولی بیا بریم یه روستای دیگه تا ببینی کنار تالاب و جایی که باید زندگی باشه چطور مردمش زندگی ندارن و هر چی داشتن از بین رفته.”

حرف‌هایش تمام نشده، ترک موتور می‌نشینیم. به سمت روستای “حدبه خروسی” حرکت می‌کنیم. تا آنجا راهی نیست. در مسیر همه جا خشکِ خشک است مثل دهان ما. دو طرف جاده، نخل‌های بی سر، سَر به آسمان کشیده‌اند و آبی در نهرها نیست. از آسفالت بخار بلند می‌شود. جاده هم تشنه است و حتی سرابی نیست. به حدبه خروسی می‌رسیم؛ روستایی در انتهای تالاب شادگان.

وزش باد، شرجی را جا به جا می‌کند. آفتاب، رحم ندارد. پیرمردی از قایق پیاده می‌شود. از صید برگشته است. دو ماهی کوچک در دست دارد و به سمت خانه‌اش می‌رود. قاسم می‌گوید: “این پیرمرد رو ببینین. اسمش عبوده و چندتا بچه داره که همشون درس خوندن و تحصیل کردن اما خب چون اینجا شغل نیست، همشون بیکار هستن. وقتی می‌گیم اینجا هیچی نداریم یعنی همین دیگه. اصلا وقتی آب نباشه، انگار هیچی نیست.”

چشم‌های میشی عبود، موی نرم، ابروی نازک و رد آبله روی گونه‌هایش از نزدیک خودنمایی می‌کنند. دستش می‌لرزد اما سیگار به دست دارد. با حرص پُک می‌زند. می‌گوید “توی روستا کشاورزی نداریم چون آب نیست. همه نخلا هم در حال مردن هستن و آب بهشون نمی‌رسه. بیشتر دام‌های روستا هم از بین رفتن چون آبی توی روستا نیست که به دام‌ها بدیم. آب تالاب هم شوره و نمیشه ازش استفاده کرد. باید فکری به حال این وضعیت کنن آخه ما شغلی غیر از ماهیگیری و کشاورزی و دامداری نداریم و واسه همین خودمون و بچه‌هامون نمی‌دونیم چیکار باید بکنیم.”

پوست چروک پشت چشم‌های عبود می‌لرزد. چفیه دور سرش را باز می‌کند و عرق پیشانی‌اش را می‌گیرد. انگار سطل آب روی سرش ریخته‌اند. ادامه می‌دهد: “مردم اینجا قبلا توی تالاب شادگان ماهیگیری می‌کردن اما الان تالاب وضعیت خوبی واسه صید ماهی نداره و واسه همین بعضی‌ها مجبورن واسه اینکه زندگیشون بچرخه، پرنده شکار کنن. هیچ شغلی جز کار کردن با تالاب نداریم. اگر تالاب نباشه، ما هم نیستیم. اینجا حتی آب شرب هم نیست و مجبوریم آب بخریم.”

حرف‌های عبود تازه اوج گرفته است که چند نفر سر می‌رسند. چشمش به دنبال آشنا می‌گردد. “این حسین رو می‌بینید. فقط ۱۹ سالشه. الان که آب نیست و این بچه هم که شغل نداره، پس آینده‌اش قراره چی بشه؟ کی می‌خواد بهش نون بده؟ پدرش قبلا ۵۰ تا گاو داشت اما الان هیچی نداره. همه دام‌هاش به خاطر اینکه آب نیست، تلف شدن و مردن. حداقل الان یکی به داد ما برسه شاید این جوونا بعدا بتونن راحت زندگی کنن.”

مثل هوا، حرف‌هایش آدم را به جوش می‌آورد. اندک آب تالاب، خورشید را باز می‌تاباند و توی چشم می‌زند. مردی سوار بر موتور نزدیک می‌شود. چفیه‌اش را باز می‌کند. استخوان‌های صورتش بیرون زده و زیر چشم‌هایش کبود است. لبش هم سیاه و پوست کنده است. می‌گوید “ما توی شادگان هیچی نداریم. هرچی داشتیم از بین رفته و زندگی اینجا واقعا سخت شده. خیلی از مردم مهاجرت کردن و اگر آب نباشه بقیه هم از روستا میرن. تالاب شادگان خشک شده و دام‌های ما هم به خاطر بی‌آبی تلف شدن.”

به دیوار تکیه می‌دهد و چشم‌هایش را می‌بندد. بلند نفس می‌کشد. دست عرق کرده‌اش را می‌کشد لای موهاش و بعد محکم روی پایش می‌کوبد. “آخه به اینم میگن زندگی؟ دیگه حتی نمی‌تونیم ماهیگیری کنیم چون ماهی توی تالاب نیست. نخل‌ها هم که دیگه دارین می‌بینین، خشک خشکن و همشون بی سر. هر چی نخل بوده هم از بین رفته. خیلی از کشاورزایی که توی روستا بودن هم مهاجرت کردن، آخه آبی واسه کشاورزی و زندگی نیست. ما اینجا فقط یه چیز می‌خوایم آب، آب.”

حرف‌هایش درد دارد؛ آدم را می‌سوزاند مثل آفتاب که ما را سوزانده است. می‌شود ساعت‌ها نشست و به این حرف‌ها گوش داد اما حیف وقت تنگ است و باید رفت. اطراف‌مان کسی نیست و همه رفته‌اند، به جز شرجی که دست بردار نیست. سوار ماشین می‌شویم تا روستا را ترک کنیم. تشنگی نخل‌ها به ما هم سرایت کرده است. انگار ته حلق‌مان سیمان ریخته‌اند؛ خشک ِ خشک است. دور، توی قرمز و زرد آسمان شعله‌های سرکش فلرهای نفتی جا به جا نمایان است و این یعنی از شادگان دور می‌شویم. منظره شادگان رفته رفته در افق محو می‌شود و آنچه باقی می‌ماند تصویر ذهنی جان دادن نخل‌هایی است که تشنه‌تر از همیشه منتظر قطره‌ای آب هستند.

گزارش: شایان حاجی‌نجف – خبرنگار ایسنا

منبع: ايسنا

برچسب ها :

ناموجود
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : 0
0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها